|
داستانهایی واقعی از زندهبهگورشدهها
- داستانهایی واقعی از زندهبهگورشدهها
برترینها: مرگ، رمزآلودترین واقعیت دنیا است و انسان همیشه از چیزهایی که پس از مرگ انتظارش را میکشند ترس و هراس داشته است. به همین دلیل هرچیزی که بهنوعی با مرگ سروکار دارد برای انسان ترسناک بهنظر میرسد و افراد زیادی را سراغ داریم که حتی مشاهده تابوت و قبرستان هم لرزه بر اندام آنها میاندازد. ماجرا زمانی وحشتناکتر میشود که مردههای زیادی به دلایل مختلف در داخل قبر زنده میشوند و شرایط بسیار ترسناکی را تجربه میکنند.
این افراد بهدلیل تشخیصهای نادرست پزشکی یا دیگر موارد، مرده اعلام شده و از آنجایی که علایم حیاتی نداشتهاند روانه قبرستان شدهاند، اما با زندهشدن در قبر، یکی از وحشتناکترین اتفاقهای دنیا را تجربهکردهاند. به همین دلیل در ادامه برای شما داستانهای واقعی از افرادی را میگوییم که در داخل قبر یا تابوت، زنده شدهاند.
مَتیو وال (Matthew Wall)
ماجرای مرگ «متیو وال» یکی از مهمترین داستانهایی است که در ناحیه «بروهینگ» (Braughing) واقع در «هرتفوردشر» (Hertfordshire)، روایت میشود. این داستان بهاندازهای ترسناک است که اهالی این منطقه روزی را برای یادبود آن اختصاص دادهاند و در هر سال در تاریخ دوم اکتبر با برگزاری مراسمی با نام «روز مرد پیر» (Old Man’s Day)، به یاد حادثه زندهبهگور شدن متیو وال میافتند.
ماجرا از این قرار است که در سال 1571، متیو وال در حال آمادگی برای شرکت در مراسم عروسی خودش بود که ناگهان گرفتار تب شدیدی میشود و جان میدهد. مقامات رسمی آن زمان، تصمیم میگیرند تا متیو را بهسرعت خاک کنند و جلوی گسترش بیماری عجیب او را بگیرند. جالب اینجاست در زمانی که نعشکشها تابوت متیو وال را روی شانه حمل میکردند، پای یکی از آنها روی برگ درختان سُر میخورد و تابوت به گوشهای میافتد. در همین حین، از داخل تابوت صدای جیغ و فریاد بلند میشود.
از قرار معلوم متیو وال، نمرده بود و به کما رفته بود، در نتیجه از حالت کما بیرون میآید و پس از بدست آوردن سلامتیاش، ازدواج میکند و صاحب 2 فرزند میشود. در نهایت متیو وال چیزی حدود 24 سال بعد از دنیا میرود. همان گونه که اشاره کردیم ماجرای متیو وال، باعث شد تا از آن زمان تاکنون در تاریخ دوم اکتبر هر سال، به یاد زندهشدن او زنگهای کلیسای همان منطقه به صدا درآید و مکانی که تابوت او به روی زمین سُر خورده بود، باید حتماً جارو شود. این رسم و رسوم در میان اهالی این منطقه با نام رسم «روز مرد پیر» شناخته شده است.
اِسی دونبار (Essie Dunbar)
اسی دونبار 30 سال سن داشت و بیشتر عمر خود را از بیماری صرع رنج میبرد، در نهایت در سال 1915 دچار حمله شدیدی شد و پزشک به بالین او آمد. اما از قرار معلوم وقتی پزشک بر سر بستر اسی دونبار حاضر شد، او جانی در بدن نداشت و از دنیا رفته بود.
در نتیجه کلیسای محلی تصمیم گرفت تا جنازه اسی دونبار را تا فردای همانروز نگه دارد تا خواهر اسی دونبار که در یک شهر دیگر زندگی میکرد، فرصت حضور در مراسم تشییعجنازه اسی را پیدا کند. فردای روز مرگ اسی دونبار فرا رسید و بهرغم اینکه کلیسا مراسم طولانی برای تشییعجنازه اسی دونبار تدارک دیده بود، باز هم خواهرش فرصت حضور در این مراسم را پیدا نکرد و اسی دونبار بهخاک سپرده شد.
در نهایت سروکله خواهر اسی دونبار پیدا شد و از آنجایی که نتوانسته بود برای آخرین بار خواهرش را ببیند، خواهش کرد تا قبر او باز شود و یک بار دیگر چهره خواهرش را ببیند. کشیش محلی نیز با این درخواست موافقت کرد و اجازه نبشقبر داد. پس از اینکه در تابوت باز شد، بهناگاه اسی دونبار که روز گذشته جان داده بود در تابوت نشست با لبخند نظارهگر خواهرش شد. این حادثه بهقدری ترسناک و عجیب بود که سه کشیشی که در محل حضور داشتند از حال رفتند و به داخل قبر افتادند، حتی دندههای یکی از آنها شکست و بقیه حاضرین در صحنه نیز که فکر میکردند روح اسی دونبار از قبر بیرون آمده است مکان را با ترس و وحشت ترک گفتند.
عمر اسی دونبار بهدنیا بود و چیزی حدود 47 سال دیگر پس از این حادثه نیز زندگی کرد، اما اهالی که از زندهشدن او در گور خبر داشتند هرگز به اسی دونبار اعتماد نکردند و همیشه بر این باور بودند که روح اسی دونبار در میان زندهها حضور پیدا کرده است.
اُکتاویا اسمیت هاچِر (Octavia Smith Hatcher)
در سال 1899 اکتاویا اسمیت با «جان هاچر» (John Hather)، که تاجری ثروتمند بود، ازدواج کرد. نزدیک 2 سال از ازدواج آنها گذشت و خداوند پسری به اکتاویا و جان داد. اما عمر این نوزاد بهدنیا نبود و چند روز پس از تولد، از دنیا رفت. در نتیجه اکتاویا که حسابی دلباخته این نوزاد شده بود پس از مرگ این طفلمعصوم، دچار افسردگی شدیدی شد و به حالت کما فرو رفت. در نهایت نیز پزشکها اعلام کردند که اکتاویا مرده است و امیدی به نجات او نیست و باید بهخاک سپرده شود.
مدتی از این قضیه نگذشت که دیگر اهالی ساکن در منطقه دچار بیماری با علایمی شبیه به بیماری اکتاویا شدند. این بیماران به حالت کما فرو میرفتند و مدتی بعد از کما خارج میشدند. در نتیجه پزشکها و اهالی منطقه به این فکر افتادند که ممکن است اکتاویا هم دچار کما شده باشد. در نتیجه شوهر اکتاویا که مرد توانگری بود، دستور داد تا قبر همسرش را باز کنند و در حین باز کردن قبر مشخص شد که اکتاویای بیچاره نمرده بود و به کما رفته بود. در نتیجه در داخل قبر از کما بیرون آمده بود و با ناخن تمام قسمتهای تابوت را چنگ زده بود تا بلکه راه فراری پیدا کند. اما از آنجایی که چندین روز از نبشقبر او میگذشت، در قبر جان داده بود و مرگ بسیار ترسناک و ناراحتکنندهای را تجربه کرد.
از آن زمان مدتها گذشته است، اما هنوز هم افرادی که در این منطقه زندگی میکنند مدعی هستند صدای جیغ و فریاد اکتاویا از داخل قبر شنیده میشود.
اِلنور مارخام (Eleanor Markham)
النور زمانی که 22 سال بیشتر نداشت در سال 1984 از دنیا رفت و خانوادهاش تصمیم گرفتند تا هرچه سریعتر جنازهاش را بهخاک بسپارند. در نتیجه بدن بیجان النور را داخل تابوت گذاشتند و روانه قبرستان کردند. اما در راه قبرستان، یکی از افرادی که کنار تابوت قرار داشت مدعی شد که صداهای عجیبی از تابوت بهگوش میرسد. در نتیجه در تابوت را باز کردند و النور از تابوت در حالی بیرون آمد که فریاد میزد شما دارید مرا زنده بهگور میکنید!
النور پس از گفتن این جملات از شدت ترس و ناراحتی از حال رفت و زمانی که بههوش آمد، به خانوادهاش گفت تمام صحبتهای اطرافیان را زمانی که داخل تابوت بود میشنید و از آنجایی که نمیتوانست حرکت کند، قادر نبود تا از تابوت بیرون بیاید. شرایط تابوت نیز بهگونهای بود که صدای او بهخوبی به بیرون منتقل نمیشد و واقعاً نزدیک بود النور بیچاره، زندهبهگور شود.
آنجلو هایس (Angelo Hays)
در این قسمت به داستان واقعی زندهبهگورشدن «آنجلو هایس» رسیدیم که رویدادی بسیار ترسناک و رعبآور است. از طرف دیگر آنجلو هایس، نسبت به دیگر افرادی که تاکنون در این فهرست بهآنها اشاره کردیم، مدت زمان بیشتری را زنده، در قبر سپری کرد. ماجرای زندهبهگورشدن آنجلو هایس به سال 1937 باز میگردد و آنجلوی بیچاره در آن زمان سوار موتورسیکلت بود که ناگهان تصادف میکند و سرش محکم به یک آجر میخورد. برخورد سر آنجلو با آجر به اندازهای شدید بود که پزشکها فکر میکنند او در اثر تصادف موتورسیکلت جان خود را از دست داده و مرده است. از طرف دیگر شدت جراحتی که به سر آنجلو وارد شده بود باعث میشود تا اجازه بازدید از جنازه به اعضای خانواده او داده نشود. در نهایت نیز آنجلو بهخاک سپرده میشود و دو روز در قبر در حالت زندهبهگور باقی میماند تا اینکه یک شرکت بیمهای برای انجام تحقیقات، اجازه نبشقبر آنجلو را دریافت میکنند و پس از بررسیهای مختلف بر روی جنازه آنجلو، مشخص میشود که بدن او هنوز گرم است و از قرار معلوم ضربهای که بهسر او وارد شده بود آنجلو را به کما برده بود.
جالب است بدانید بهلحاظ پزشکی، وقتی بدن انسان به کما فرو میرود، نیاز به اکسیژن کمتری دارد و به همین دلیل نیز آنجلو که در حالت کما بود، در داخل قبر اکسیژن کمتری مصرف میکند و میتواند مدت 2 روز در قبر زنده بماند. در نهایت بخت با آنجلو یار بود و با رسیدگیهای پزشکی از حالت کما بیرون میآید و از آنجایی که اهالی شهر داستان عجیب زندهبهگورشدن او را شنیده بودند، آنجلو به شخصیتی معروف در میان مردم شهر تبدیل میشود.
ماری نورا بِست (Mary Norah Best)
داستانهای واقعی که تاکنون برای شما از زندهبهگورها گفتیم ختم بهخیر شد و بیشتر مردههایی که به آنها اشاره کردیم همگی در نهایت از قبر جان سالم بهدر بردند. اما ماجرای «ماری نورا بست» ختم به خیر نشد و با یکی از ترسناکترین و نارحتکنندهترین داستانهای واقعی از زندهبهگورهای تاریخ سروکار داریم.
ماجرا از این قرار است که در سال 1871، «نورا بست» در معرض کلر قرار گرفت و بیهوش شد، پزشک جراحی که در محل بود نیز مدعی شد که نورا مرده است و جنازه او را در آرامگاه قرار دادند. از این قضیه چیزی حدود 10 سال گذشت، تا اینکه یکی از اعضای خانواده درِ آرامگاه را باز کرد تا جنازهای دیگر را در این آرامگاه دفن کند. در همین حین با کمال تعجب متوجه شد که جنازه ماری نورا بست، در حالی که نیمی از بدن او از تابوت بیرون آمده است در کف آرامگاه قرار گرفته.
ظاهراً پزشکی که اعلام کرده بود ماری نورا بست از دنیا رفته است، از مرگ او نفع میبرد و به همین دلیل نیز گفته بود که نورا بست مرده است. در نتیجه ماری نورا بست بهصورت اتفاقی درمعرض کلر قرار نگرفته بود و او را مسموم کرده بودند. در نهایت ماری نورا بست در تابوت بههوش میآید و پس از باز کردن در تابوت، از آنجایی که در اثر مسمومیت دچار سرگیجه شده بود، سُر میخورد و برخورد سرش با کناره سنگی تابوت، باعث مرگش میشود.
مارجری مککال (Margorie McCall)
در این قسمت به داستان زندهبهگورشدن مارجری مککال رسیدیم که در سن جوانی بر اثر تب شدید از دنیا رفت. در نتیجه برای از بین بردن آثار بیماری و جلوگیری از انتقال آن به دیگران، مقامات شهر بهسرعت جنازه مارجری مککال را دفن میکنند. در این بین از آنجایی که مارجری در یک شهر کوچک زندگی میکرد، افراد زیادی متوجه این نکته میشوند که در حین خاکسپاری، مارجری انگشتر گرانقیمتی بهدست داشت. همین قضیه قبردزدهای زیادی را به مزار مارجری مککال میکشد.
دزدان قبر مارجری را میشکافند و مشغول بریدن انگشت او میشوند تا از این طریق انگشتر گرانقیمتی که از آن صحبت کردیم را بدزدند. جالب اینجاست که درد ناشی از بریدن انگشت باعث میشود تا مارجری بههوش بیاید و فریاد بکشد. از قرار معلوم قبردزدها پس از شنیدن داد و فریاد مارجری از ترس پا به فرار میگذارند و محل را ترک میکنند.
مارجری که به هوش آمده بود از قبر بیرون میآید و کشانکشان خودش را به خانهاش میرساند، در منزل نیز همسرش که انتظار دیدن مارجری را نداشت، از مشاهده او که از قبر بیرون آمده بود کاملاً شوکه میشود و به اندازهای میترسد که در دم سکته میکند و میمیرد. اما در نهایت عمر مارجری بهدنیا بود و پس از اینکه شوهرش از دیدن او قالب تهی میکند، سالهای سال به زندگی ادامه میدهد و چندین دهه بعد از دنیا میرود و در همان قبرستانی که یک بار دفنشده بود، دوباره به خاک سپرده میشود.
کاترین باگِر (Catherine Boger)
«کاترین باگر» در سال 1893 از دنیا رفت و پزشک متخصص بررسیهای مختلف را روی جنازه او انجام داد تا از مرگ کاترین اطمینانخاطر حاصل کند، اما سرنوشت برنامه دیگری برای کاترین در نظر داشت و قرار نبود کاترین باگر بیچاره بههمین راحتی از دنیا برود.
در نتیجه هنوز مدت زیادی از خاکسپاری کاترین نگذشته بود که فردی به شوهر کاترین گفت از آنجایی که همسرش سابقه تشنج و غش داشته، ممکن است نمرده باشد و زندهبهگور شده باشد. در نیجه همسر کاترین برای نبشقبر اقدام میکند و پس از باز کردن تابوت، جنازه همسر بیچارهاش را میبیند که از شدت وحشت و کمبود اکسیژن، تمام بدنش را ناخن کشیده و در نهایت در قبر جان داده است.
مَگی دیکسون (Maggie Dickson)
در سال 1723، «مگی دیکسون» متوجه میشود که باردار است و بنا بهدلایل نامشخصی ترجیح میدهد که بارداریاش را از دیگران پنهان نماید. در نهایت نیز جنازه این نوازد در کنار رودخانه پیدا میشود و دادگاه، فرمان اعدام مگی دیکسون را به دلیل کشتن نوزاد خودش صادر میکند. به همین دلیل در تاریخ دوم سپتامبر سال 1724، مگی دیکسون به چوبهدار سپرده میشود و پس از اعدام، جنازهاش را تحویل خانوادهاش میدهند.
اعضای خانواده دیکسون، مگی را به سمت قبرستان حمل میکردند که ناگهان متوجه میشوند تابوتی که جنازه او در آن قرار دارد تکان میخورد و پس از بازکردن تابوت، در کمال تعجب میبینند که مگی دیکسون سالم و سلامت در داخل تابوت قرار دارد. در نتیجه کار مگی دوباره به دادگاه میافتد و از آنجایی که اعدام مگی صورت گرفته بود، دادگاه تشخیص میدهد که صدور مجدد حکم اعدام برای او لزومی ندارد و مگی دیکسون آزاد میشود.
این زن خوششانس، چیزی حدود 40 سال دیگر از عمر خودش را با آزادی زندگی میکند و از آنجایی که از چنگال مرگ گریخته بود، اهالی محل او را «مگی نیمهدارزده» خطاب میکنند.
مادام بوبین (Madame Bobin)
در سال 1901 زنی با نام «مادام بوبین» از سِنگال به فرانسه آورده شد، از قرار معلوم این زن دچار تب زرد بود و به محض رسیدن به فرانسه، قرنطینه شد. عمر مادام بوبین بیچاره بهدنیا نبود و در قرنطینه جان داد. بدن مادام بوبین تمام نشانههای جنازهها را داشت، اما بهرغم اینکه بدنش سفت و رنگپریده شده بود. یکی از پرستارها گزارش داد که جنازه مادام بوبین هنوز گرم بوده و جنازه مادام بوبین، نباید به خاک سپرده میشد.
این شایعات در میان مردم دستبهدست شد تا در نهایت به گوش پدر مادام بوبین رسید و پدرش تصمیم به نبشقبر مادام بوبین گرفت و با وضعیتی بسیار ناراحتکننده روبرو شد. ماجرا از این قرار بود که ظاهراً مادام بوبین باردار شده بود و پس از بهخاکسپاری، این نوزاد در قبر بهدنیا میآید و بهدلیل کمبود اکسیژن در همانجا از دنیا میرود. گزارشهای پزشکی نیز مشخص کرد که مادام بوبین و نوزادش، بهدلیل تب زرد از دنیا نرفتهاند و کمبود اکسیژن در قبر، این دو را به کام مرگ فرو برد.
منبع: slappedham
.: Weblog Themes By Pichak :.